نگاهش به ماه بود. مثال ماهی قرمز تُنگ، دلگیر تَنگی این دنیای سیاه بود. لیوان پشت لیوان غرق شراب شده بود. قصدش اما فراموشی سختی سفر به کشوری غریب نبود. وقوع اتفاقی را مرور میکرد که باورش برای خودش هم سخت بود. در انتهای آن شب مثل هر شب اصرار بر خواب با قرص داشت. چند قرص آرام بخش خورد. به اتاق خوابش رفت، مثل همیشه خودش را به روی تخت انداخت و چشمانش را بست؛ اما انگار چیزی آن شب متفاوت بود. گلویش طعم هق هق میداد، طعم فریادی بی صدا که زنگ گوش هایش شده بود و نمیگذاشت تا بخوابد.
سخت است دلت آرزوی مرگ کند و تو خواب بخواهی اما میان درخواست مرگ تا اجابت آن، همیشه فاصله ای موجود است به نام زندگی! ترتیب ظهور زندگی و مرگ اینگونه است که ابتدا اتفاقی بد خواهد افتاد. پاشیده و دلگیر تقاضای مرگ میکنید سپس بلافاصله اتفاقی خوشایند شما را امیدوار خواهد کرد. لبخند را تجربه خواهید کرد، زندگی میکنید تا بعد در یک اتفاق بمیرید. چرخهی باطلی که اگر شخصی بخواهد آن را دور بزند دستانش را به لجنی به نام گناه مرگ آلوده خواهد کرد. لجن مرگ نرم نرم از دستان شما به سمت گلویتان خواهد رفت و با دستانش سعی خواهد کرد شما را خفه کند. مونا هم درگیر همین نفرین شده بود.
ادامه مطلب
درباره این سایت