وسط کوهستان، توی طوفان توقع نداری که هوا بهاری باشه و یه باد ملایم بزنه پشت پلکات؟! دارم یخ میزدم. حین اینکه سریع نوشته ها رو باید جمع و جور کنم. الان ورد زبونم فقط حرف مامانه « نمیشه دیگه زور نزن » البته چطور ممکنه یه چیزی رو یاد بگیرم ولی به یاد ندارمش. همونطوری که زبونم مقاومت میکرد تو ذهنم این میگذشت که همیشه از بچگی بهم میگفتن همیشه یکم تلاش بیشتر کارو به نتیجه میرسونه. البته من خیلی به حرفشون گوش نمیکردم؛ فقط وقتایی که مجبور بودم. البته که الان خیلی مجبورم، اگه همینجا بمونم مثل بقیه میمیرم!
ادامه مطلب
درباره این سایت