« دو ر می فا ؛ دو ر می فا ؛ دو دو _ فا سی » اینگونه شروع شد. آن شب کلمات دست در دست برف، با نت ها میرقصیدند. احساس میکردم آرزوهایم منجمد شده و از آسمان، رقصان و مست بر من میبارد. در پی اش خودم را جستجو کردم. در کوچه پس کوچه های خیال، دفترم را گشودم و شروع کردم. سیاهی شب، سفیدی برف، تلخی افکار و شیرینی شکلات را باهم ترکیب کردم تا معجونی از جنس جنون بیافرینم؛ با درد ترکیبش کنم و بگذارم آرام جا بیافتد تا مزه ی داستان های همیشگی ام را بدهد.
ادامه مطلب
درباره این سایت