علی صالحی | مولف زنده ی مرگ



وسط کوهستان، توی طوفان توقع نداری که هوا بهاری باشه و یه باد ملایم بزنه پشت پلکات؟! دارم یخ میزدم. حین اینکه سریع نوشته ها رو باید جمع و جور کنم. الان ورد زبونم فقط حرف مامانه « نمیشه دیگه زور نزن » البته چطور ممکنه یه چیزی رو یاد بگیرم ولی به یاد ندارمش. همونطوری که زبونم مقاومت میکرد تو ذهنم این میگذشت که همیشه از بچگی بهم میگفتن همیشه یکم تلاش بیشتر کارو به نتیجه میرسونه. البته من خیلی به حرفشون گوش نمیکردم؛ فقط وقتایی که مجبور بودم. البته که الان خیلی مجبورم، اگه همینجا بمونم مثل بقیه میمیرم!

ادامه مطلب

« دو ر می فا ؛ دو ر می فا ؛ دو دو _ فا سی » اینگونه شروع شد. آن شب کلمات دست در دست برف، با نت ها میرقصیدند. احساس میکردم آرزو­هایم منجمد شده و از آسمان، رقصان و مست بر من میبارد. در پی­ اش خودم را جستجو کردم. در کوچه پس کوچه های خیال، دفترم را گشودم و شروع کردم. سیاهی شب، سفیدی برف، تلخی افکار و شیرینی شکلات را باهم ترکیب کردم تا معجونی از جنس جنون بیافرینم؛ با درد ترکیبش کنم و بگذارم آرام جا بیافتد تا مزه ­ی داستان های همیشگی ام را بدهد.

ادامه مطلب

نگاهش به ماه بود. مثال ماهی قرمز تُنگ، دلگیر تَنگی این دنیای سیاه بود. لیوان پشت لیوان غرق شراب شده بود. قصدش اما فراموشی سختی سفر به کشوری غریب نبود. وقوع اتفاقی را مرور میکرد که باورش برای خودش هم سخت بود. در انتهای آن شب مثل هر شب اصرار بر خواب با قرص داشت. چند قرص آرام بخش خورد. به اتاق خوابش رفت، مثل همیشه خودش را به روی تخت انداخت و چشمانش را بست؛ اما انگار چیزی آن شب متفاوت بود. گلویش طعم هق هق میداد، طعم فریادی بی صدا که زنگ گوش هایش شده بود و نمیگذاشت تا بخوابد.

سخت است دلت آرزوی مرگ کند و تو خواب بخواهی اما میان درخواست مرگ تا اجابت آن، همیشه فاصله ای موجود است به نام زندگی! ترتیب ظهور زندگی و مرگ اینگونه است که ابتدا اتفاقی بد خواهد افتاد. پاشیده و دلگیر تقاضای مرگ میکنید سپس بلافاصله اتفاقی خوشایند شما را امیدوار خواهد کرد. لبخند را تجربه خواهید کرد، زندگی میکنید تا بعد در یک اتفاق بمیرید. چرخه‌ی باطلی که اگر شخصی بخواهد آن را دور بزند دستانش را به لجنی به نام گناه مرگ آلوده خواهد کرد. لجن مرگ نرم نرم از دستان شما به سمت گلویتان خواهد رفت و با دستانش سعی خواهد کرد شما را خفه کند. مونا هم درگیر همین ‌نفرین شده بود.

ادامه مطلب

کارپه دیم! ( اصطلاحی لاتین به معنای دم را غنیمت بشمار ) چه بخواهید چه نخواهید مرگ نزدیک ماست این یک هشدار است اما کارپه دیم! مرگ نزدیک گوش هایمان نفس میکشد پس باید دم را غنیمت بشماریم. در این فیلم ما به اعماق زندگی خواهیم رفت، جوهره اش را خواهیم دید و سپس برای مکیدن لحظات ناب زندگی دستور عملی بی نظیر خواهیم داشت تا بتوانیم از تک تک لحظات زندگی لذت کافی را ببریم. اما زندگی آنجاست که مرگ را به وضوح در آن ببینیم. همانطور که سیاهی در کنار وجود سفیدی معنا پیدا میکند. زندگی زمانی زیباست که در کنار مرگ نفس بکشیم.

ادامه مطلب

این فیلم زخمتان میکند. به طوری که تا سالها استخوان درد اش برایتان خواهد ماند. برای بار اولیست که انتخاب، دسترسی و پیچیدگی را به عنوان نابود کننده ی بشر در برابرم میدیدم. سه عنصر شخصی که انگار میرود جامعه ای را در تباهی بسوزاند. تنها یک راه درمان برایش موجود است. عشق، موسیقی و رقص. در نگاه اول تمام فیلم را میتوان در این سه کلمه خلاصه کرد. به قول جناب فراستی دیگر چیزی از این فیلم در نمی آید اما لطفا از تماشای این فیلم مایوس نشوید. افتتاحیه ی این فیلم افتضاح است. به راحتی میتواند کاری کند که از تماشایش منصرف بشوید، اما نت به نت، سکانس به سکانس؛ شما را با خودش همراه میکند. به زمین میزند، به اوج میرساند و در تعلیق رهایتان میکند. اگر نظر من را میخواهید، فیلم ارزشمند و قابل تاملیست. احتمالا در انتها این موضوع را تایید میکنید.

ادامه مطلب

قبول داری؟ حتی اسم زمستان هم سرما می­ آورد. اما آن سال؛ آن سال حکم کوره­ ی آدم پزی را داشت. ابتدا تمام دارایی ­ام در آتش سوخت. بعد هم گیر آن ابلیس آدم خوار افتادم. همه چیز سرعت داشت، درست مانند یک خواب. همه چیز خشن بود، درست به خشونت یک فیلم سینمایی. مانند رویا بود. رویایی که سوزاند و پخته کرد. اتفاقات بوی خیال داشتند، اما واقعی بودند. به خصوص آتش سوزی سوم دی. نابودی اموالم خیال نبود.

همانطور که میدانی من از مزایای منزوی بودن برخوردار هستم. تنهایی همیشه به نفع من بود. میدانستم هیچ ندارم. در واقع وجود سطح صفر، مشکلات من را به شدت کم میکرد. بنابراین از همان چهارم دی به دنبال کار رفتم. دو شب اول را در پارک خوابیدم. دو شب دوم را در یک خرابه. اما از روز پنجم در یک مکانیکی مشغول به کار شدم. مشکلات غذا و جای خواب دیگر حل شده بودند. به همین سرعت! با شما شرط میبندم اگر یک آدم معمولی بودم، هنوز داشتم از دیگران پول قرض میکردم.

ادامه مطلب

کلاه قرمز از کارش متنفر بود اما کار می کرد. دلیل کار کردنش بچه‌ای بود که ناخواسته در ۱۸ سالگی اش به دنیا قدم گذاشته بود و با ورودش نشان پر افتخار پدر را بر سینه کلاه قرمز جوان نصب کرده بود. آفتاب که تیغ نور را بر گردن شب می زد پسرک بیدار می شد تا به هنگام و همگام با اکثر مردم جامعه در محل کارش حاضر شود. تندی عرق کارگران را با طعم خاطره‌ی شیرین لبخند فرزندش قابل تحمل می کرد و تنها هدفش این بود که آنی نباشد که پاهایش را پس کشیده و یک جفت دست پوچ تر از خالی به همه تحویل داده است.

ادامه مطلب

مدیران موفق صبح ها زود از خواب بیدار می شود. من مدیر موفقی بودم، آن روز اما کمی خواب ماندم. چشم هایم را می‌مالیدم و کورمال کورمال با خمیازه های کشدار سعی میکردم راهم را از تخت به سوی آشپزخانه پیدا کنم تا سریعتر صبحانه بخورم و به سمت شرکت حرکت کنم. سال ها تجربه‌ی زندگی مجردی به من آموخته بود که تنهایی صبحانه خوردن دردناک است. شاید عحیب به نظر بیاید. تلویزیون را روشن کردم تا با اخبارگو صبحانه‌ای صرف کنم او برایم خبر بخواند و من تحلیل هایم را از پشت تلویزیون با دهانی نیمه پر برایش تعریف کنم. اخبارگو خبر اول‌اش را خواند، شکر خدا مثل همیشه اوضاع داخلی کشور آرام است. خبر دوم‌اش را هم خواند، اوضاع وخیم کشورهای منطقه به لطف خدا تاثیری روی کشورمان ندارد. خبر سوم‌اش را که می خواند لقمه در دهانم سیمان شد و فکم قفل شد.

ادامه مطلب

به روی صفحه سیاه مانیتور جمله ای نقش بست شما امروز میمیرید حرفی دارید؟ پوزخندی زدم و صفحه چت را بستم به شدت عصبانی شده بودم در ذهنم با خودم میگفتم که "با خودش چه فکری کرده. مرتیکه احمق! معلومه که میمیرم! دوساله که در شبکه‌های اجتماعی گفتم که امروز میمیرم، همه میدونند اصلا به اون چه ربطی داره که این حرف‌ها رو می‌زنه" آخر هم از روی عصبانیت مانند دختر بچه های دبیرستانی صفحه چت را باز کردم و شروع کردم به تایپ کردن. طومار بزرگی با این مضمون که مردک سخیف به تو ربطی ندارد نوشتم. بعد هم برایش فرستادم، او هم دید و کوتاه پاسخ داد که پس منصرف شده ای باشد، جانت را نمیگیرم بعد هم من را بلاک کرد و احتمالاً به سراغ زندگی‌اش رفت.

ادامه مطلب

حالت تهوع داشتم، با استفراغ از خواب بیدار شدم. کمی بعد، دقت که کردم میان دیوار ها زندانی شده بودم. از گذشته تنها اینکه با مونا رفتیم که غذا بخوریم را در خاطرم دارم اما اینکه مونا کجا بود و چرا من در حصار این دیوار های لجنی رنگ قرار داشتم را به یاد نمیاوردم. حالم که سر جایش آمد بی معطلی بلند شدم، دست به دیوار گرفتم و چرخیدم، تا اتاق را خوب بررسی کنم. هیچ روزنه ای برای خروج نبود. راهی نبود؛ با این واقعیت که راهی برای فرار نیست روبرو شدم و همانجا به دیوار تکیه دادم و نشستم تا در کنار حجم بد بوی استفراغم، زانو بغل بزنم و به سقف خیره شوم.

وقتی که تلاش کردم به سقف سلول نگاه کنم با آسمان پر ستارهِ­ ی شب روبرو شدم. عجیب بود ولی حرکت ابر ها را میدیدم و خوشحال بودم. همین لبخند زدنم باعث شد تا یکدفعه تمام درد ها به سوی من هجوم بیاورند. دردِ سقوط، به تمام من نفوذ کرد و برای فرار از درد به خاطراتم رجوع کردم. بزرگتر ها راست میگفتند: «لبخند خاطره ساز است.‏» عجیب تر از حضور من در آن گور، رفتار مونا در روز قبل بود. البته همان موقع با خودم گفتم: «معتاد جماعت عادتهای عجیب زیاد دارند،» البته نمیدانم همه ­ی معتادان، دستشان را در دهانشان می­گذارند و آن را میمکند یا فقط مونا اینکار را میکند.

ادامه مطلب

چرندیات فرار، دروغ محض است.

نفس به سینه‌ی عشاق که رسد، همه دوان دوان به سوی معشوق رهسپار خواهند شد. البته خدا داند که سیل دانشجویان رفته به بلاد کفر، فقط برای گرفتن نفس و بازگشت به معشوق است وگرنه برای همه ما واضح است که تمام این چرندیاتی که درباره‌ی فرار میگویند همه دروغ محض است.

دیگر چهار سال میشود که آذر ماه به یاد رفقای رفته، با رفقای نرفته دیدار تازه میکنم. سال اول تماس میگرفتیم و با رفقای آن‌ور آبی‌مان سخن میگفتیم. سال دوم و سوم را تماس تصویری گرفتیم. به لطف پیشرفت ارتباطات، توانایی ماهم برای برقراری ارتباط با دوستانمان هم بالا رفته بود. امسال اما تنها به جمله‌ی 《 در جمع دوستان به یادتان بودیم 》 بسنده کردیم. خیلی دل و دماغ زنگ زدن نداشتیم. حال خوب را نمیشود دانلود کرد، حتی با یک گیگ اینترنت صددرصد مجانی!

حال خوب را نمیشود دانلود کرد، حتی با یک گیگ اینترنت صددرصد مجانی!

درست است، ترکش اتفاقات اخیر حال ما را هم خراب کرده بود. در اینگونه مواقع چند دسته رفتار میتوان نشان داد. آدم های دسته اول مثل رضا دوست دانشجویم، از وابستگی‌یشان به اینترنت مینالند و میگویند که از خودشان ناراحتند که اینقدر اسیر این آیینه سیاه جهان‌نما شده‌اند و در نبودش آنقدر فلج میشوند که حتی به شدیدترین وقایع هم نمیتوانند واکنش دهند.

دسته دوم ادم‌ها مثل مسعود از برنامه هایشان برای سفر به بلاد بیگانه و گلاویز شدن با مشکلات جدید به جای تکرار مشکلات قدیمی میگویند. ملامتشان نمیکنم. آدم ها با هم متفاوت اند. نمیشود از همه توقع داشته باشم مثل خودم دست روی دست بگذراند و فقط نگاه کنند. آن‌ها هم آرزو دارند. آن‌ها هم دلشان هوای تازه میخواهد.

نمیشود از همه توقع داشته باشم مثل خودم دست روی دست بگذراند و فقط نگاه کنند.

من اما دلم چه میخواست؟ من چه کار میکردم؟ بر سر اهداف و آرزوها و زندگی رویایی‌ام چه بلایی آمده بود که هیچ کاری نمیکردم. محسن میگفت رفتار و واکنش علی (بنده‌ی کمترین) عجیب است. اظهار تعجب میکرد که آن همه اشتیاق و شور شوقم کجا رفته. حتی پرسید که بال‌های پروازم را چه کسی چیده است البته با جواب کوبنده‌ی به تو مربوط نیست و فضولی نکن روبرو شد.

یادم هست سال‌ها پیش محمود عزیز در مراسم رونمایی از شبکه پویانمایی گفت : 《 بی عموگ، امیر محمد و آقای روشن پژوه نمیشود زندگی کرد》من نیز به تقلید از او به بچه‌ها گفتم فکر میکنم عموگ درونم را کشته اند. اتفاقا همه هم خندیدند. کسی متوجه نشد نمیتوانم زندگی کنم!


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

شیتیل موزیک مقالات مفید گلچين مطالب اينترنتي درب اتوماتيک سايبان برقي معرفی اماکن تفریحی شیراز دانلود پایان نامه دکوراسیون مغازه Rachel هدایت